گنجور

 
جهان ملک خاتون

از مهر منت به دل اثر نیست

وز جان جهان ترا خبر نیست

آخر ز چه روی ای نگارین

سوی من خسته ات نظر نیست

ما در قدم تو سر نهاده

چون سرو به ما ترا گذر نیست

تا چند کنی جفا به جانم

در مذهب تو وفا مگر نیست

گر هست ترا به غیر ما دوست

بر جای توام کس دگر نیست

عالم همه گر وصال و شادیست

جز خون جفام در جگر نیست

از مکنت این جهان چو ما را

جز گوهر اشک و روی زر نیست

چندین چه کشی جفا تو ای دل

بخت تو به وصل راهبر نیست

صد تیغ جفا اگر ببارد

جز جان جهان ترا سپر نیست

 
 
 
سنایی

معشوقه از آن ظریف‌تر نیست

زان عشوه‌فروش و عشوه‌خر نیست

شهری‌ست پر از شگرف لیکن

زو هیچ بتی شگرف‌تر نیست

مریم‌کده‌ها بسی‌ست لیکن

[...]

نظامی

از نیک و بد خودش خبر نیست

جز بر ره لیلی‌اش گذر نیست

عطار

دل خون شد و از توام خبر نیست

هر روز مرا دلی دگر نیست

گفتم که دلم به غمزه بردی

گفتا که مرا ازین خبر نیست

زر می‌خواهی که دل دهی باز

[...]

سعدی

گر صبر دل از تو هست و گر نیست

هم صبر که چاره دگر نیست

ای خواجه به کوی دلستانان

زنهار مرو که ره به در نیست

دانند جهانیان که در عشق

[...]

حکیم نزاری

ما را ز تو یک نفس به سر نیست

الا در تو دری دگر نیست

از منزل تو گذر ندارم

گر هست برون شوی وگر نیست

از تو چه نشان دهد به وجهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه