گنجور

 
حکیم نزاری

ما را ز تو یک نفس به سر نیست

الا در تو دری دگر نیست

از منزل تو گذر ندارم

گر هست برون شوی وگر نیست

از تو چه نشان دهد به وجهی

آن را که ز خویشتن خبر نیست

در بی خبری به وجه دیگر

سرّی است عجب که هست ور نیست

با بی خبرانِ با خبر باش

تعلیمی از این شریف تر نیست

بشتاب که سالک محقق

موقوف ولایت بشر نیست

در معرکه ی سپاه اشواق

جز تیغ نیاز کارگر نیست

بر خیل خیال نازک دوست

جز سوزن فکر را گذر نیست

خفاش و شعاع نور خورشید

این مرتبه حد بی بصر نیست

جر محو شدن دگر چه تدبیر

آنجا که مجال یک نظر نیست

با دوست مضایقت به جانی

از جانب ما بدین قدر نیست

نی نی کششی بود از آنجا

وین بیّنه زان دگر بتر نیست

بی پرتو آفتاب نوری

در صورت مظلم قمر نیست

از گلبُن امتحان نصیبت

جز خار نزاریا مگر نیست

خوش باش که برفکندگان را

میلی به جهان مختصر نیست

در پیش خدنگ غمزه ی دوست

جز سینه ی بی دلان سپر نیست