گنجور

 
جهان ملک خاتون

در سینه ی من مهر تو ای ماه تمامست

دل را لب جان پرور تو غایت کامست

بی نرگس مست تو مرا کار خرابست

بی زلف چو شام تو مرا روز چو شامست

تنها نه من خسته به دام تو اسیرم

آن دل که گرفتار غمت نیست کدامست

سودای وصال تو همی پختم و دل گفت

این خام طمع بر سر اندیشه ی خامست

هر چند که ماه فلک از مهر منیر است

زیبا رخ چون ماه تو را مهر غلامست

گفتند چه خواهد دلت از دنیی و عقبی

دل گفت مرا وصل دلارام تمامست

هرکس به جهان کام و مرادی طلبیدند

ما را به جهان جز غم روی تو حرامست