گنجور

 
جهان ملک خاتون

چمن بی بلبل و بی گل حرامست

صبوح آن به چشم ما چو شامست

تو از من گر نیاری یاد هرگز

چرا شوق رخت جانا مدامست

اگرچه خون ما بر تو حلالست

ز عشقت خواب و خور بر ما حرامست

ز بس خونی که خوردم در فراقت

مرا خون دل از دیده به جامست

دل مسکین سرگردان ز عشقت

به زلف سرکشت دایم به دامست

ببستم دل به زلف و خالت ای جان

یقین دانم که از سودای خامست

شدم خاک رهت ای آفتابم

ز لطفت یک نظر بر ما تمامست

ندارم در جهان باری پناهی

دل من را سر زلفت مقامست

به بستان شاد بگذر ای گل اندام

که بر سرو چمن پیشت قیامست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

عرش مقاما زر کن کعبهٔ جاهت

دست وزارت در آن بلند مقامست

کز شرف او به روز بار نداند

شاه فلک اوج خویش را که کدامست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه