چو از برگ گلشن سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
بعشوه توبه ی شهری شکستست
بغمزه پرده ی خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چو رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقّاش ازل نقش تو می بست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروردیدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن چه خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر حسرت و عشق عمیق شاعر به یک معشوق است. شاعر از زیباییهای او و تاثیر آن بر دلش سخن میگوید و حالتی از پژمردگی و درد را توصیف میکند. او به زیبایی ظاهری معشوق اشاره دارد و میگوید که کمال جمال او بینظیر است. در واقع، شاعر احساس میکند که زیباییهای عالم را هیچ چیز دیگری نمیتواند جایگزین کند و در عین حال، نارضایتی و پریشانی در دل او به وجود آمده است. همچنین، عجز و ناتوانی در برابر جذبههای معشوق مورد توجه قرار میگیرد. بالنهایت، شعر به حالت عاشقانه و احساسی با تصاویری از طبیعت و زیباییها با روایتی عمیق و دلتنگانه خاتمه مییابد.
هوش مصنوعی: وقتی که عطر سنبل از باغ به مشام میرسد، به خاطر حسرتی که در دل دارد، گلهای دیگر در چمن پژمرده و غمگین هستند.
هوش مصنوعی: شهری که به ظاهر توبه کرده، در دلش دردی پنهان دارد و به شکل خاصی بر پردهی رازهای مردم خط و خش میاندازد.
هوش مصنوعی: چشمهایش مانند چشمان آهو است و بیتابی دل من مانند آهوی وحشی، از عشق او فرار میکند.
هوش مصنوعی: چهرهاش آنچنان زیباست که تمامی ویژگیهای زیبایی در او به وضوح نمایان است و نشان از قدرت بینظیر او دارد.
هوش مصنوعی: هنگامی که هنرمند نخستین، تصویر تو را خلق میکرد، از قلم او نقطهای مانند قطرهای بر گل ریخته است.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در کار تو، مادر زمان فرستادهای از بیوفایی را تربیت کرده است.
هوش مصنوعی: در باغ بهشت، به مدت صد سال، گلی با زیبایی چهره تو چیده نشده است.
هوش مصنوعی: زلفهای تو به اندازه حال من آشفته است، مگر این که حال آشفته من را شنیده باشد.
هوش مصنوعی: مسلمانان، آن زلفی که خواجو را به دل این هندو کافر کشانده است، چه زیبایی دارد!
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
رخی کز سرخیش گفتی نبیدست
بدان سانی که گفتی شنبلیدست
من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
چو نور آفتابت در مزیدست
ز ذرّاتت یکی عرش مجیدست
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی بگو کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد
[...]
که آن لعل لب نوشین گزیدست
که مهرت را به جان و دل خریدست
کند منع من مسکین بی دل
کسی کان روی مهوش را ندیدست
بشد عمری که تا آن دلبر از ما
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.