گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو از برگ گلشن سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

بعشوه توبه ی شهری شکستست

بغمزه پرده ی خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

دلم چون آهوی وحشی رمیدست

چو رویست آنکه در اوصاف حسنش

کمال قدرت بیچون پدیدست

چو نقّاش ازل نقش تو می بست

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

تو گوئی در کارت مادر دهر

بشیر بیوفائی پروردیدست

ز گلزار جنان رضوان بصد سال

گلی چون عارض خوبت نچیدست

پریشانست زلفت همچو حالم

مگر حال پریشانم شنیدست

مسلمانان چه زلفست آن چه خواجو

بدان هندوی کافر بگرویدست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظامی

من آن باغم که میوش کس نچیدست

درش پیدا کلیدش ناپدیدست

مولانا

بیا کامروز ما را روز عیدست

از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست

که روز خوش هم از اول پدیدست

چو یار ما در این عالم که باشد

[...]

جهان ملک خاتون

که آن لعل لب نوشین گزیدست

که مهرت را به جان و دل خریدست

کند منع من مسکین بی دل

کسی کان روی مهوش را ندیدست

بشد عمری که تا آن دلبر از ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه