گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو از برگ گلشن سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

بعشوه توبه ی شهری شکستست

بغمزه پرده ی خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

دلم چون آهوی وحشی رمیدست

چو رویست آنکه در اوصاف حسنش

کمال قدرت بیچون پدیدست

چو نقّاش ازل نقش تو می بست

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

تو گوئی در کارت مادر دهر

بشیر بیوفائی پروردیدست

ز گلزار جنان رضوان بصد سال

گلی چون عارض خوبت نچیدست

پریشانست زلفت همچو حالم

مگر حال پریشانم شنیدست

مسلمانان چه زلفست آن چه خواجو

بدان هندوی کافر بگرویدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode