جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

که آن لعل لب نوشین گزیدست

که مهرت را به جان و دل خریدست

کند منع من مسکین بی دل

کسی کان روی مهوش را ندیدست

بشد عمری که تا آن دلبر از ما

بسان آهوی وحشی رمیدست

مگر آهو که مشک آید ز نافش

بگرد کوی آن مه رو چریدست

دو دیده در رخ زیباش بستم

که وصلش لعل جانم را کلیدست

نهال قامتم از بار هجران

به بستان فراق او خمیدست

کسی حال من بی دل بداند

که طعم شربت هجران چشیدست

دل و دست امید من یکی روز

گلی از گلشن وصلش نچیدست

اگرچه بار بسیارم به دل هست

جهان در کوچه ی عشقش خزیدست