گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی

حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی

از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد

از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی

دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم

وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی

چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال

تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی

دانی که بجز کویت من قبله نمی دانم

لیکن تو به از من بس داری و تو می دانی

دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین

گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی

جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم

بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی

با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم

ای نور دو چشم من آخر به که می مانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode