تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی
حسن خود و عشق ما گویا که نمیدانی
از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد
از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی
دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم
وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی
چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال
تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی
دانی که بجز کویت من قبله نمیدانم
لیکن تو به از من بس داری و تو میدانی
دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین
گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی
جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم
بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی
با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم
ای نور دو چشم من آخر به که میمانی