گنجور

 
جهان ملک خاتون

نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی

مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی

چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا

که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی

مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد

طبیب من تویی آخر چرا فارغ ز درمانی

دل و جان و قرار و هوش و صبر و عقل

به باد عشق بردادم تمام از روی نادانی

مرا بر باد بردادی و آتش در من افکندی

نه گویی تا به کی ما را چو خاک از دامن افشانی

مکن بر من ستم زین پس که کس این ظلم نپسندد

کنون ترسم که همچون من به درد دل فرو مانی

من بیچاره می دانم که باری تا غم هجران

نهادی بر دلم داغی که آن داغیست سلطانی

چو بلبل در قفس دایم چرا داری دلم در بند

قفس را بشکند روزی ز بار غصّه زندانی

جهانی سر به سر اندوه و بار غصّه می بینم

چرا این نازنین آخر ملولی از جهانبانی