گنجور

 
جهان ملک خاتون

در دیده ام نیامد جز روی تو خیالی

جز قامتش نیامد در چشم ما نهالی

هجران به جانم آورد بر حال من ببخشای

جانم به طاقت آمد در حسرت وصالی

در حسرتم که روزی در خاک پات غلطم

ای آب زندگانی گر افتدت مجالی

چون چنگم ار نوازی از وصل خویش یک شب

یابند دشمنانت چون عود گوشمالی

حیران آن دو ابرو پیوسته من ز جانم

سرگشته در شب [تار] از جتسن هلالی

هر درد را زوالی باشد به روز درمان

آخر چرا ندارد هجران تو زوالی

سرو بلند بی تو ذوقی چنان ندارد

دارد قدت نگارا از لطف اعتدالی

خواهم که همچو دامن افتم به پات لیکن

ترسم ز من نشیند بر خاطرت ملالی

عمری که در جهانم سرگشته همچو پرگار

چشمم ندیده باری چون روی تو جمالی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

شوریده کرد ما را عشق پری جمالی

هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی

زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی

بازار زهد ما را بشکست عشق خالی

با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی

[...]

سعدی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

[...]

همام تبریزی

اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی

پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی

از بهر دوست خواهم هم جان و هم جهان را

چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی

ای اشتیاق جانم بگذار تا بخسبم

[...]

اوحدی

ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی

بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی

چون ماه عید جویم هر شب تو را، ولیکن

ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی

ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد

[...]

ابن یمین

با آنکه بی نصیبم از مال و جاه دنیا

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

بر هیچکس دلم را حسرت نبود هرگز

الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه