گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا خود نباشد به عالم دلی

کزو باشدم یک زمان حاصلی

بسی در سرابوستان گل بود

ولی همچو من کی بود بلبلی

دل آزاری خلق ازین پس مجوی

به دست آر اگر می توانی دلی

تو آن بلبل شوخ دیده ببین

که چون می رباید ز بستان گلی

تو سرو سهی بین بدین سرکشی

ز حسرت فرو برده پا در گلی

غریقم به دریای هجران تو

چه غم باشدت بر لب ساحلی

به چرخ بلا درفتادی جهان

چه حاصل ز اندیشه باطلی