جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۸

در دیده ام نیامد جز روی تو خیالی

جز قامتش نیامد در چشم ما نهالی

هجران به جانم آورد بر حال من ببخشای

جانم به طاقت آمد در حسرت وصالی

در حسرتم که روزی در خاک پات غلطم

ای آب زندگانی گر افتدت مجالی

چون چنگم ار نوازی از وصل خویش یک شب

یابند دشمنانت چون عود گوشمالی

حیران آن دو ابرو پیوسته من ز جانم

سرگشته در شب [تار] از جتسن هلالی

هر درد را زوالی باشد به روز درمان

آخر چرا ندارد هجران تو زوالی

سرو بلند بی تو ذوقی چنان ندارد

دارد قدت نگارا از لطف اعتدالی

خواهم که همچو دامن افتم به پات لیکن

ترسم ز من نشیند بر خاطرت ملالی

عمری که در جهانم سرگشته همچو پرگار

چشمم ندیده باری چون روی تو جمالی