گنجور

 
همام تبریزی

اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی

پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی

از بهر دوست خواهم هم جان و هم جهان را

چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی

ای اشتیاق جانم بگذار تا بخسبم

چون نیستم وصالی باری کم از خیالی

چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم

یا وصل را ثباتی یا عمر را زوالی

گر بی تو دیده‌ام را میلی بود به رویی

از نور چشم خویشم پیدا شود ملالی

پیغام ما به گوشت باد صبا رساند

ترسم که هم نیابد در خدمتت مجالی

بنویس یک سلامم تا کی دریغ داری

از خستگان نسیمی وز تشنگان زلالی

یک روز در فراقت صد سال می‌نماید

زینجا قیاس می‌کن با خود حساب سالی

دور از تو هم شکیبی بودی همام را گر

دیدی میان خوبان حسن تو را مثالی