گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی

به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی

سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم

که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی

چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست

ببرد دل ز من خسته در دل افروزی

به شمع گفتم پروانه ضعیف منم

مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی

جواب داد مرا شمع و گفت پروانه

تو سوختن ز سر عشق از من آموزی

به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما

منم که سوخته ام در غمش شبانروزی

منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم

بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی

شب دراز، من از دیده خون دل بارم

به روز اوّل عمرم نه روز امروزی

تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست

مرا ز سوز خلاصی نمی‌شود روزی

 
 
 
انوری

کسی که مدت سی سال شعر باطل گفت

خدای بر همه کامیش داد پیروزی

کنون که روی نهد جمله در حقیقت شرع

چه اعتقاد کنی باز گیردش روزی

برو که عاقل از این اختیار آن بیند

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی

اگر ز خواجه آزادگان در آموزی

ظهیر فاریابی

ایا شهی که گشاده ست چرخ پیروزه

در آستان تو درهای فتح و پیروزی

دلی که آتش قهرت بسوخت تا به ابد

نیایدش پس از آن از زمانه دلسوزی

به موضعی که طریق صواب گم گردد

[...]

مولانا

مسلم آمد یار مرا دل افروزی

چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی

اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست

رهیدم از کله و از سر و کله دوزی

دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم

[...]

سیف فرغانی

بهار آمد و گویی که باد نوروزی

فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی

کنار جوی چو شد سبز در میان چمن

بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی

ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه