گنجور

 
جهان ملک خاتون

من تو را دارم و جز لطف توأم نیست کسی

در جهانم نبود غیر تو فریادرسی

نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه

نکنی یاد من خسته به عمری نفسی

هرکسی راست هوایی و خیالی در سر

من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی

بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران

که تفاوت نکند در شکرستان مگسی

بر من دلشده هر چند گزیدی دگری

به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی

غرق دریای غم عشقم و از خون جگر

می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی

بلبل جان من از شوق گلستان رخت

تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی

می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای

نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی

طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان

نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی

 
 
 
منوچهری

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی

نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی

عراقی

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی

که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم

چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی

[...]

مولانا

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی

ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی

خود چنین روی نبایست نمودن به کسی

روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود

[...]

حکیم نزاری

کس ندارم که پیامی برد از من به کسی

چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی

بر کسی شیفته ام باز من خام طمع

که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی

از منش یاد نمی آید و خود می داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه