گنجور

 
جهان ملک خاتون

من تو را دارم و جز لطف توأم نیست کسی

در جهانم نبود غیر تو فریادرسی

نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه

نکنی یاد من خسته به عمری نفسی

هرکسی راست هوایی و خیالی در سر

من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی

بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران

که تفاوت نکند در شکرستان مگسی

بر من دلشده هر چند گزیدی دگری

به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی

غرق دریای غم عشقم و از خون جگر

می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی

بلبل جان من از شوق گلستان رخت

تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی

می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای

نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی

طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان

نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی