جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۷

اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی

به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی

سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم

که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی

چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست

ببرد دل ز من خسته در دل افروزی

به شمع گفتم پروانه ضعیف منم

مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی

جواب داد مرا شمع و گفت پروانه

تو سوختن ز سر عشق از من آموزی

به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما

منم که سوخته ام در غمش شبانروزی

منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم

بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی

شب دراز، من از دیده خون دل بارم

به روز اوّل عمرم نه روز امروزی

تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست

مرا ز سوز خلاصی نمی‌شود روزی