گنجور

 
جهان ملک خاتون

فدای جان منست آن نگار چون حوری

بگو چگونه توان کرد از رخش دوری

به جان رسید دل من ز درد روز فراق

از آنکه هست دلم را دوای مهجوری

طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت

که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری

ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش

چه چاره چون که ترا نیست خوی دل جوری

بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو

چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری

دلا هوای بلندست از جهان ما را

ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری