گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل برده‌ای از دست من ای کان لطف و دلبری

بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری؟

ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من

گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین‌تری

تا کی گدازم همچو زر در بوته هجران تو؟

دل را چو سندان کرده‌ای آموختی آهنگری

ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو

مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری

دل برده‌ای از دست ما رو کرده‌ای از ما نهان

آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری؟

بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن

در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری

گرچه ز ما دوریّ و می‌دانی که اندر تن مرا

جانیّ و از جان خوش‌تری هستی جهانی دلبری