گنجور

 
جهان ملک خاتون

بردی دل من به چشم و ابرو

خون کرده ز دیده‌ایم در جو

بردیم جفا بسی ز دستت

ای مونس جان به قول بدگو

کردیم وفا به هر چه گفتیم

جز جور نکرد آن جفا جو

بی دوست نکرد دیدهٔ من

ای جان جهان نظر به هر سو

من بندهٔ باد صبحگاهم

تا از سر زلف عنبرین بو

بویی به مشام ما رساند

تا جان بدهم برای آن بو

بر رغم حسود کور دیده

گفتم بکنیم روی در رو

نشنید و ز ما عنان بپیچید

فریاد ز آن نگار بدخو