گنجور

 
شمس مغربی

ای هستی کاینات از کی

در جنب تو کائنات لاشئ

در راه تو موضع قدم نیست

زانسوی تو کس نمیبرد پی

محوند در آفتاب ذاتت

هم حکمت و هم ظلام و هم فی

یکره نگذشت دل بکویش

تا بی‌سرو پا نگشت صد پی

وقت است که آن بهار شادی

مارا برهاند از غم دی

شد وقت که هر دلی فسرده

از گرمی مهر او کند خوی

ای ساقی باقی که هستی

هم ساغر و حریف و هم می

عالم همه در سماع و رقصند

از قول خوش تو بس دف و نی

عمریست که میرسد ندائی

از غیب بگوش جان پیاپی

کای مفلس بینوای ناچیز

در تست نهفته بیتو و وی

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

عالم که نمایش سرابست

بر بحر محیط حق حبابست

آن نقش حباب بر سر آب

از سر چو برفت بادش آبست

حرفی ز کتاب اوست عالم

تا ظن نبری که او کتاب است

از صورت نقشهای امواج

پیوسته محیط در حجابست

رخساره جانفزای جانان

از پرتو خویش در نقابست

پنهانی آفتاب دانم

از فرط ظهور آفتاب است

ما مست و خراب چشم یاریم

نی مستی ما از این شرابست

این بحر ز جنبشی که دارد

در جوش و خروش و اضطراب است

دل بر سر اوست همچو کشتی

پیوسته از آن در انقلاب است

مراست دل خراب آنهم

مستور درین دل خراب است

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

خورشید بر اوج آسمان شد

ذرّات جهان از او عیان شد

افکند ز نور خویش تابی

برجان و جهان و جهان و جان شد

سلطان ممالک دو عالم

با لشکر خویشتن روان شد

از شهر ولایت خود آمد

آن شاه بدینجهان جهان شد

آندر یتیم و گوهر پاک

سرمایه وصل بحر و کان شد

آنکس که بذات بی‌نشان بود

از روی صفات ما نشان شد

با آنکه یگانه است دائم

دیدی که چنان یکان یکان شد

پیدا بوجود آن و این گشت

ظاهر بظهور این و آن گشت

ظاهر تر از این نمیتوان بود

پیدا تر از این نمیتوان بود

پوشیده لباس جسم و جانرا

در کسوت جسم و جان نهان شد

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتیکه صفات اوست آدم

گنجی است نهاده در دل دل

دردیست فتاده در گل دل

حسنی است که گشته است ظاهر

در شکل خوش و شمایل دل

آن مهر سپهر لایزالی است

در برج زوال و منزل دل

شد مملکت وجود معمور

از عدل بلیک همائل دل

این کار قوی مبارک افتاد

از بهر غلام مقبل دل

چون بحر حقیقت الحقایق

پیوسته به بحر کامل دل

بحریست کنون دلم که هرگز

کس می‌نرسد بساحل دل

چون بود ز‌نقش غیر خالی

این مظهر پاک قابل دل

زان نقش و نگار گشت پیدا

در آینه مقابل دل

عمریست که گشته است مخفی

در سینه جان واصل دل

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

ای مهر تو مهر خاتم جان

وی زندگی از تو دردم جان

بیتو نفسی نمیتوان زد

ای همدم جسم و همدم جان

برخانه جسم و خلوت دل

میمون ز تو بوده مقدم جان

دل شاد بروی تو چنان است

کاو را نبود دمی غم جان

از بحر محیط تو نشنید

بر گلشن جسم شبنم جان

ای صورت معنی دو عالم

وی احمد روح و آدم جان

بگرفت ولایت سویدا

سلطان سواد اعظم جان

ناگه سفری فتاده مارا

از عالم تن به عالم جان

پیدا شد ازین سپس جهانی

بیرون ز جهان خرم جان

دیدیم در آن جهان بیچون

عریان ز لباس معلم جان

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

برخیز و بیا بعالم جان

برهان نفسی دل از غم جان

ای همدم نفس بود عمری

یک لحظه نبوده همدم جان

ای از دم سرد نفس مرده

کی زنده شوی تو از دم جان

گنجی است نهاده بر جواهر

مخفی بطلسم محکم جان

ره برده بگنج هرکه دانست

اسرار و رموز مبهم جان

سلطان سرای هر دو عالم

پوشیده لباس معلم جان

با لشکر خود سوی جهان شد

در کسوت خوب آدم جان

سلطانی خویش کرده پیدا

در عالم جسم و عالم جان

ای جان تو جان جان هر تن

وی جسم تو اسم اعظمدجان

پیداست بنقش عیسی دل

مخفی است بشکل آدم جان

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

ای سایه حضرت اللهی

وی مایه ملک پادشاهی

در ملک تو کمترین غلامی

از ماه گرفته تا بماهی

تو پادشهی جهان سپاهت

با آنکه تو فارغ از سپاهی

جاهیکه تراست کس ندارد

با آنکه نه مفتخر بجاهی

شد صدر جهان ترا مسلم

زانرو که سرای پیشگاهی

بر وحدت آفتاب ذاتت

هر ذرّه همیدهد گواهی

بر ذات تو مطلع نگردید

در هر دو جهان کسی کما هی

عالم بتو روشن است چون تو

بر چرخ جلال مهر و ماهی

ای مردم چشم هردو عالم

وی نور سفیدی و سیاهی

در ظاهر و باطنت نهان است

گنجیکه دراوست هرچه خواهی

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

ای زبده مجمل و مفصل

وی در تو مفصلات مجمل

با مهر تو کائنات ذرّه

با بحر تو کائنات منهل

در عین تو آخری و ظاهر

در علم تو باطنی و اول

آیات جمال دلربایی

در شان تو گشته است منزل

تو آینه جهان نمایی

در تست همه جهان ممثل

از طالع سعد اختر تو

تقویم زمانه شد مجدل

جز صورت و معنیت نیاید

در دیده هرکه نیست احول

بر ظاهر و باطن دو عالم

از جانب حق توئی موکل

ای حل زتو مشکلات عالم

وی مشکل جملگان برت حل

در ذات و صفات تست مخفی

وانگاه بشکل تو مشکل

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست عالم

ای گشته بجسم و جان مقید

برخیزد و زهردو شود مجرّد

وی مانده ز جنت حقایق

دور از پی جنت مخلد

در دوزخی و بهشت خواهی

ماندن ز برای شهوت خود

این جهان کهن نه لایق تست

درباز و بدو مشو مقید

تا از بر دوست هر زمانی

جانی دگرت رسد مجدد

در فاتحه کی رسد کسی کاو

نگذشته بعمر خود ز ابجد

بی رسم شو از برای ذاتی

کاو هست بری زرسم و ز حدّ

آن ذات که نور او بسیط است

وان نور که ظل اوست ممتد

ای قاصد مقصد حقیقی

گر زانکه تراست عزم مقصد

تائید طلب کن اندر این راه

زانکس که بحق شود موید

هرگز نرسی بدان‌حقیقت

الّا به شریعت محمّد

آن شرع که او بتو نماید

در ذات و صفات پاک احمد

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست عالم

ای چشم و چراغ و قره العین

وی زبده و مقتدای کونین

هم ذات و صفات را تو مظهر

هم غیر بتو عیان و هم عین

یک نقطه میان عین و غین است

آنست میان هردو مابین

تو نقطه عین محو گردان

تا غین همان زمان شود عین

هر چند که نیست غیر نقطه

در کسوت عین و صورت عین

آنجا که مقر ذات نقطه است

نی کیف بدیده است نی عین

بر عین وجود نقطه آمد

اشکال وجود حرفها غین

ز اشکال میان نقطه و حرف

صد بودن پدید گشت و صد عین

آن غین ز پیش عین بردار

پس بیشک و بیحجاب و بی رین

بگشای دو چشم تا ببینی

چون صاحب سرّ قاب قوسین

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم

ای یار کهن حکایت نو

از مغربی ضعیف بشنو

خورشید چو گشت طالع انداخت

بر ظلمت کاینات پرتو

آن سایه که نام اوست عالم

خورشید وجود راست پیرو

زانرو که نور گفت با او

تو در پی من همیشه میدو

دور از پی من مباش یکدم

هر جا که روم تو نیز میرو

وز صورت من مباش غافل

زان سان که منم تو هم چنان شو

چون نیست مرا دمی غنودن

ای سایه من تو نیز مغنو

من خسرو و کیقباد ملکم

تو سایه کیقباد و خسرو

از خرمن نور هستی من

آید اگرت بچنگ یک جو

بینی ز فروغ و تابش او

برتر ز جهان کهنه و نو

گنجی که طلسم اوست عالم

ذاتی که صفات اوست آدم