جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۱

بردی دل من به چشم و ابرو

خون کرده ز دیده ایم در جو

بردیم جفا بسی ز دستت

ای مونس جان به قول بدگو

کردیم وفا به هرچه گفتیم

جز جور نکرد آن جفا جو

بی دوست نکرد دیده ی من

ای جان جهان نظر بهر سو

من بنده باد صبحگاهم

تا از سر زلف عنبرین بو

بویی به مشام ما رساند

تا جان بدهم برای آن بو

بر رغم حسود کور دیده

گفتم بکنیم روی در رو

نشیند و ز ما عنان بپیچید

فریاد ز آن نگار بدخو