گنجور

 
جهان ملک خاتون

باد صبا جان می دهد در آرزوی روی تو

باشد که روزی بگذرد اندر شکنج موی تو

بر بوی آن تا روی تو بیند کسی از بامداد

ای خاطر صاحبدلان ساکن شده در کوی تو

صبحم نسیمی مشک بیز آمد ز جایی آشنا

لیکن ندانم عنبرست یا غالیه یا موی تو

چون خاک را هم در غمت افتاده ام پیش رهت

هم لحظه ای درمانگر ای چشم جانها سوی تو

بر روی همچون ماه تو آرام جان ما بگو

تا کی بود حال دلم آشفته چون گیسوی تو

هرچند چون اشکم ز چشم افکنیده ای جان و جهان

از جان منم چون ماه نو پیوسته چون ابروی تو

گرچه ز جور مدّعی مهجور از آن حضرت شدم

لیکن دل مسکین شده پیوسته هم زانوی تو