گنجور

 
جهان ملک خاتون

عمریست تا من از جان حیران آن جمالم

بگرفت بی رخ او از جان خود ملالم

دل رفت و جان مسکین از هجر در تکاپوی

در بحر غم گرفتار در جستن وصالم

کویش مرا هوس بود گفتم که بینمش روی

کاندر هوای وصلش مرغی شکسته بالم

در کارگاه وصلش نقشی نبست هرگز

استاد عشق زان رو بی نقش او خیالم

خون دلم بخوردی از چشم مست و آنگه

خون دل جهانی گویی بود حلالم

تا روی همچو ماهش از دیده رفت گویی

بر یاد ابروانش پیوسته چون هلالم

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

نه صبر هست و نه دل اینست بی تو حالم

 
 
 
سلمان ساوجی

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم

من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم

گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم

ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه