گنجور

 
ایرج میرزا

سرگشته بانوان وَسَطِ آتشِ خِیام

چون در میانِ آبْ نُقُوش ستاره‌ها

اطفالِ خردسال ز اطرافِ خیمه‌ها

هرسو دوان چو از دِل آتشْ شَراره‌ها

غیر از جگر که دسترسِ اَشْقِیا نبود

چیزی نَمانْد در برِ ایشان ز پاره‌ها

انگشت رَفت در سرِ انگشتری به باد

شد گوش‌ها دریده پیِ گوشْواره‌ها

سِبطِ شهی که نامِ همایونِ او بَرَند

هر صبح و ظهر و شام فرازِ مَناره‌ها

در خاک و خون فُتاده و تازَنْد بر تَنَش

با نعل‌ها که ناله برآرَدْ ز خاره‌ها