گنجور

 
جامی

چرخ کبود هرشب و رخشان ستاره‌ها

دودی‌ست زآتش من و در وی شراره‌ها

لاغر تنم ز گریه پر از قطره‌های خون

باریک رشته‌ای‌ست در او لعل پاره‌ها

یکچند در نظاره رویت گذشت و نیست

جز آب دیده حاصل من زان نظاره‌ها

در باغ لطف چون خط و رخسار تو که دید

یک گل که مشک تر دمدش بر کناره‌ها

بیچاره‌ای‌ست لایق وصلت که در فراق

دست هوس گسست ز دامان چاره‌ها

مستی به مهد ناز چه دانی که در غمت

پهلو به خارهاست شبم پا به خاره‌ها

کرده‌ست جامی از گهر وصف لعل تو

در گوش شاهدان سخن گوشواره‌ها