گنجور

 
وطواط

ای تو بر آزادگان عصر خداوند

گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند

یک سخنت مایهٔ هزار سخن‌سنج

یک هنرت زیور هزار هنرمند

هست فلک را به وفق رأی تو پیمان

هست جهان را به خاک پای تو سوگند

دست موافق ز اصطناع تو پر دُر

پای مخالف ز انتقام تو در بند

هر چه نهال سخاست کَفِّ تو بنشاند

هر چه درخت جفاست لطف تو برکند

نام نکو به ز مال و همت عالیت

نام نکو جمع کرد و مال پراگند

دست تو حُسّاد را ز پای درآورد

پای تو افلاک را ز دست در افگند

داده همه طالبان ملک جهان را

در صف هیجاء زبان نیزهٔ تو پند

خنجر تو از برای حرمت قرآن

فایدهٔ زند برد و حرمت پازند

تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را

تا شکم خاک را ز کشته بیاگند

رستم سکزی نکرده‌ است به عمری

آنچه تو یک لحظه کرده‌ای به سمرقند

بر در خیبر ندیده‌اند ز حیدر

آنچه ز باس تو دیده شد به دَرِ جَند

عمرو نکرده‌ست آنچه شخص تو کرده است

با سپه طاغیان به دشت نهاوند

نعرهٔ تو چون به گوش خصم در آید

از تن خصمت فرو گشاید پیوند

ای شه عادل، چو بنده مدح‌سرایی

خوار چرا شد، به عهد چون تو خداوند؟

دهر تنم را اسیر حادثه کرده است

بندهٔ خود را اسیر حادثه مپسند

جور کشیدم ز روزگارْ فراوان

آخر، ای روزگار، جور تو تا چند؟

چرخ اگر چند زشت کرد به جانم

چون به رضای تو بوده، هستم خرسند

تا که نباشد شراب را هنر آب

تا که نباشد شرنگ را اثر قند

باد در اندوه و رنج خصم تو گریان

تو به طرب در نشاط و ناز همی خند