گنجور

 
ایرج میرزا

برآمد بامدادان مِهرِ انور

جهان را کسوتِ نو کرد در بر

تو پنداری که زرّین شاهبازی

همی گسترد در صحنِ فلک پر

و یا از بهرِ اثباتِ رِسالت

کفِ موسی همی شد ز آستین دَر

و یا گویی عروسی ماه‌رخسار

شبِ دوشینه بر سر داشت معجر

کنون برداشت از سر معجرِ خویش

جهان از طلعتِ او شد منوّر

و یا گویی که در این جشنِ فیروز

فلک افروختستی مشعلِ زر

و یا تا عود سوزند اندر این بزم

سپهر افروخته زرّینه مجمَر

چنین روز و چنین عیدِ مبارک

که آمد امر بَلِّغ بر پِیَمبَر

نَبی اندر غدیرِ خُم برافراشت

جهازِ چار اشتر جایِ مِنبَر

برآمد بر فراز آن و بگرفت

به دست خویش اندر دستِ حَیدَر

همه بر گِرد او گردیده انبوه

گروهِ بی‌شمار و خیلِ بی‌مر

همه تفویض کرد امرِ وِلایت

به ابنِ‌عمّ و در معنی برادر

به‌پا شد جشنِ این عیدِ همایون

برایِ عَقدِ یک تابنده‌گوهر

نه یک تابنده‌گوهر بلکه باشد

به برج خسروی رخشنده‌اختر

نه یک رخشنده‌اختر بلکه باشد

ز نسل سلطنت فرخنده‌دختر

یکی دختر که باشد پرده‌دارش

هزاران چون کَتایون دُختِ قیصر

یکی با عفّت و آزرم دُختی

که صد آزرم‌دُخت او راست بر در

همایون‌دختری کو را نباشد

همایون‌دخترِ فعفور همسر

ز نسلِ پاکِ فرّخ‌زاد و او را

چو فرّخ‌زاد خدمت خدمتگار بی‌مر

سزد گر آینه‌دارش بُوَد مِهر

که باشد دختِ پاکِ شه مظفَّر

ولی‌عهدِ شهنشه ناصرالدّین

بلنداختر خدیوِ عدل‌پرور

وجودش گشته از رحمت مرکّب

سرشتش گشته از رأفت مخمّر

هم از روزِ ازل بنموده ایزد

صفاتش را یک از دیگر نکوتر

مر او را خوش‌تر و فرخنده‌تر کرد

ز منظر مخبَر و مخبَر ز مَنظَر

ز چاکرزادگان خویش بگزید

همی این شهریار دادگستر

رضاخان آن حسام‌الملک را پور

که کرده جَدّ به جَدّ خدمت به کشور

از آن بگزید تا او را سپارَد

یگانه‌گوهری پاکیزه‌گوهر

بدو بسپرد رخشان‌گوهرِ خویش

چو دید او را سزاوار است و درخوَر

بدو بسپرد تا گردد مرا او را

برایِ خاندان تا حشر مفخر

پدر اندر پدر خدمت نمودند

به سابق هم به کشور هم به لشکر

پسر اندر پسر خدمت نمایند

به لاحق هم به لشکر هم به کشور

بود مهمان‌پذیرِ این نکو جشن

امیری پای تا سر دانش و فر

امیری دستگیرِ هر چه محتاج

امیری دستیارِ هر چه مُضطَر

چو او بخشش نماید از خجالت

شود احمر به گونه بحر اَخضَر

به زیر سایۀ شه باد هموار

نهالِ عزّتِ او تازه و تر