گنجور

 
حسین خوارزمی

گرد زمین و آسمان من سال‌ها گردیده‌ام

روشن مبادا چشم من چون تو مهی گر دیده‌ام

تا دل به عشقت بسته‌ام از قید هستی رسته‌ام

چون با غمت پیوسته‌ام از خویشتن ببریده‌ام

در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل

در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیده‌ام

هرکس به بازار جهان سودای سودی می‌کند

من سودها بفروخته سودای تو بخریده‌ام

تا جان به گلزار رضا شد عندلیب جان‌فزا

از قربت خار بلا ریحان راحت چیده‌ام

هرکس علاج درد خود جوید پی آرام جان

لیکن من آشفته‌دل با دردت آرامیده‌ام

چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود

ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیده‌ام

عاقل به ملک عافیت پیوسته گو تنها نشین

کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریده‌ام

تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری

عمری به خاک بندگی روی وفا مالیده‌ام