گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای عاشقان ای عاشقان من عاشق شوریده‌ام

سودای عشق آن صنم بر جان و دل بگزیده‌ام

شهباز سلطانم چرا باشد مکانم آشیان

چون در هوای لامکان من سال‌ها پرّیده‌ام

موقوف فردا کی شوم بهر لقایش چون که من

امروز حسن او عیان از دیده جان دیده‌ام

زان پیشتر کین جان ما پیوند با صورت کند

در ملک معنی عمرها با یار خود گردیده‌ام

در کوی فقر و نیستی تا جان ما مأوا گرفت

از هستی و وز نام و ننگ دامن به کل درچیده‌ام

تا پرده پندار ما از طلعت او دور شد

در تاب حسن روی او شیدایی و شوریده‌ام

من عاشق دیوانه در ملک عشق افسانه

همچو(ن) اسیری در جهان عمری‌ست تا نشنیده‌ام