گنجور

 
همام تبریزی

هر که او عاشق جمال بود

شاهدش خود گواه حال بود

گر بود پاکباز شاهد نیز

پاک و روشن‌تر از زلال بود

حال اگر برخلاف این باشد

دوستی هر دو را وبال بود

چشم خود را به آب شرم بشوی

تا که شایسته جمال بود

حیف باشد که دیده بی‌آب

تشنه مشرب وصال بود

هیمه ز آتش چو سرخ شد آخر

همه خاکستر و زگال بود

زر صافی نهاد را ز آتش

سرخ‌رویی با کمال بود

وان که او مرد حال شد چو همام

فارغ از بند قیل و قال بود

هست امیدم که بهره‌ای ز وصال

یابد و فارغ از خیال بود