گنجور

 
خواجوی کرمانی

سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند

ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند

زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند

چون شدم کشته ز تیغم بچه می ترسانند

روی بنمای که جمعی که پریشان تواند

چون سر زلف پریشان تو سرگردانند

دل دیوانه ام از بند کجا گیرد پند

کان دو زلف سیهش سلسله می جنباند

من مگر دیوم اگر زانک برنجم زرقیب

که رقیبان تو دانم که پری دارانند

عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی

گرچه از قند تو همچون مگسم میرانند

چون تو ای فتنه ی نوخاسته برخاسته ئی

شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند

حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس

زانک در چشم تو سرّیست که مستان دانند

خاک روبان درت دم بدم از چشمه ی چشم

آب بر خاک سر کوی تو می افشانند

جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند

که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند

عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو

گاه شکّر شکنی طوطی خوش الحانند