گنجور

 
خواجوی کرمانی

سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند

ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند

زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند

چون شدم کشته ز تیغم بچه می ترسانند

روی بنمای که جمعی که پریشان تواند

چون سر زلف پریشان تو سرگردانند

دل دیوانه ام از بند کجا گیرد پند

کان دو زلف سیهش سلسله می جنباند

من مگر دیوم اگر زانک برنجم زرقیب

که رقیبان تو دانم که پری دارانند

عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی

گرچه از قند تو همچون مگسم میرانند

چون تو ای فتنه ی نوخاسته برخاسته ئی

شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند

حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس

زانک در چشم تو سرّیست که مستان دانند

خاک روبان درت دم بدم از چشمه ی چشم

آب بر خاک سر کوی تو می افشانند

جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند

که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند

عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو

گاه شکّر شکنی طوطی خوش الحانند

 
 
 
ناصرخسرو

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین

[...]

مولانا

شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند

پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند

همام تبریزی

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

[...]

حکیم نزاری

آن کدام‌اند و کیان‌اند و کجا می‌باشند

کز خرد دور و برانگیخته با اوباش‌اند

گرچه آزرده و رنجور شود دل‌هاشان

از جفای دگران سینۀ کس نخراشند

برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه