گنجور

 
کمال خجندی

گر یار مرا با من مسکین نظری نیست

ما را گله از بخت خود است از دگری نیست

اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش

اندیشه از آن است که با ماش سری نیست

دی بر اثر او رمقی داشتم از جان

و امروز چنانم که از هم اثری نیست

گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست

چون است که هرگز شب ما را سحری نیست

هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان

بی چاشنی غصه و خون جگری نیست

مادام که جان ساکن منزلگه خاک است

دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست

زنهار کمال ار گذری بر سر کویش

از سر گذر اول که ازینت گذری نیست