گنجور

 
حکیم نزاری

گر چه مشغولی و با بنده نمی پردازی

هم توانی ز سر لطف که کاری سازی

از سر پای اگرت هیچ بود دست رسی

چاره ای ساز که بر من نظر اندازی

آرزومندم و زین بیش ندارم طاقت

چه شود گر سر مرحمتم بنوازی

نیم جان دارم و در باخته ام با تو به طوع

کار جان ار چه نگیرند به بازی بازی

آه اگر نیمه شب مست کمین بگشایی

به شبیخونی و بر جان نزاری تازی