گنجور

 
سلمان ساوجی

رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی

که بدست آورمت، باز به بازی بازی

بر تو چون آب من ای سرو روان می‌باشم

چه شود سایه اگر بر سر من اندازی

همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز

به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی

دل و جان دادم و سر نیز فدا می‌کنمت

چون کنم چون تو بدین هیچ نمی‌پردازی

گفته‌ای کار تو می‌سازم اگر خواهی ساخت

ز انتظارم به چه می‌سوزی و کی‌ می‌یازی

سوخت چون عود مرا عشق و بران می‌پوشم

دامن از دود درونم نکند غمازی

پرده گل ز هوا می‌درد و کی ماند

غنچه مستور که با باد کند همرازی

درم خالص قلبم نکند میل خلاص

گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی

پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان

زاهد پرده نشین را نرسد طنازی