گنجور

 
همام تبریزی

می‌آمد و خلق شهر در پی

وز شرم روان ز عارضش خوی

دزدیده به سوی من نظر کرد

کز دوست مباش بی‌خبر هی

در حال و ان یکاد برخواند

هر کس که نظر فکند بر وی

خوبان جهان کمر ببستند

در خدمت سرو دوست چون نی

زاهد چو لبش بدید می‌گفت

من توبه نمی‌کنم از این می

هر جا که فتاد عکس رویش

گلزار همی شکفت در پی

می‌رفت و همام در پی او

فریادکنان که هجر تا کی