گنجور

 
همام تبریزی

کشم نقد جان را به بازار او

که این است شرط خریدار او

به جان گر توان وصل او را خرید

پر از جان شود خاک بازار او

صبا گر برد بوی او سوی گل

شود جمله بر باد پندار او

بگیرید ای دوستان دست من

که از دست رفتم ز رفتار او

بگویم که ایمان عشاق چیست

یکی پرتو از نور دیدار او

چو زلفش کند دعوی کافری

میان را ببندم به زنار او

بهشتت اگر می‌کند آرزو

زمانی نظر کن به رخسار او

جهانی پر از آب حیوان کند

حدیثی ز لعل شکربار او

همام از لبش گر نگوید سخن

نیابند ذوقی ز گفتار او