گنجور

 
همام تبریزی

حدیث زلف و خال و چشم و ابرو

نگوید جز زبان عشق نیکو

به آب دیده غسلی ده نظر را

مگر بندند آب وصل در جو

که چشمی کاو هوا آلوده باشد

نباشد محرم آن چشم و ابرو

جمال دوست را آیینه آمد

رخ زیبای وی صاحب‌نظر کو

کسی کز وصل او بویی ندارد

کجا یاد آورد فردوس و مینو

وصالش را به جان بازی توان یافت

نیابد کس به بازی و به بازو

زهی ماهی که ترک اخترانش

بود در بندگی کمتر ز هندو

به هر مویی گرم باشد زبانی

نشاید کرد وصفش یک سر مو

چو عاجز گشتی از اوصاف حسنش

همام از حسن خلقش باز می‌گو