گنجور

 
سنایی

ای نگار دلبر زیبای من

شمع شهرافروز شهرآرای من

جز برای دیدنت دیده مباد

روشنایی دیدهٔ بینای من

جان و دل کردم فدای مهر تو

خاک پایت باد سر تا پای من

از همه خلقان دلارامم تویی

ای لطیف چابک زیبای من

چون قضیب خیزران گشتم نزار

در غمت ای خیزران بالای من

رحمت آری بر من و دستم گری

گر نیاری رحم بر من وای من

زار می‌نالم ز درد عشق زار

زان که تا تو نشنوی آوای من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

کاشکی برخاستستی روز حشر

جمع گشتی باز این اجزای من

تا ببینم آل پیغمبر بکام

ورچه دوزخ بود خواهد جای من

سعدی

ماه منظور آن بت زیبای من

سرو روز‌افزون مهر‌افزای من

‌کاندرین شهر از کمند زلف اوست

‌بند بر پای جهان‌پیمای من

‌هر کسی با ماه‌روئی سرخوش است

[...]

همام تبریزی

ای سواد زلف تو سودای من

روی تو خورشید مهرافزای من

دل میان زلفت و من ره‌نشین

فرق بین از جای او تا جای من

فتنه همسایگان شب تا سحر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه