گنجور

 
همام تبریزی

ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن

دوری نمی‌تواند پیوند ما بریدن

ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند

تا وقت آن که باشد ما را به هم رسیدن

موقوف التفاتم تا کی رسد اجازت

از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن

تا روح بر نیاید جهدی همی‌نمایم

مشتاق را نشاید یک لحظه آرمیدن

چشمی که دیده باشد آن شکل و آن شمایل

بی او ملول باشد از روی خوب دیدن

ما را به نیم جانی وصلت کجا فروشند

ارزان بود به صد جان گر می‌توان خریدن

غیرت همی‌نماید بر گوش دیده من

کز دور می‌تواند پیغام تو شنیدن

حیران شده است عقلم در صنع پادشاهی

کز خاک می‌تواند خورشید آفریدن

باشد همام شب‌ها در آرزوی خوابی

وقتی مگر خیالت در بر توان کشیدن