گنجور

 
همام تبریزی

غنچهٔ خندان فدا بادت چو بگشایی دهن

آب حیوان است یا لب جان شیرین یا سخن

قامت سرو خرامان است یا بالای تو

نه به بالایت نروید هیچ سروی در چمن

این چنین سروی اگر یوسف بدیدی در قبا

از گریبان تا به دامن پاره کردی پیرهن

با صفای عارضت هرگز ندارد نسبتی

قطرهٔ شبنم سحرگه بر سر برگ سمن

آب روی خود نگه دار از نظرها زینهار

هم به چشم خویشتن بین آب روی خویشتن

با ختن میلی نداریم و ز مشکش فارغیم

عشق با چین سر زلف تو باید باختن

نیست زلفت را سر مویی به جانم التفات

ای هزاران جان سر زلف تو را در هر شکن

گرچه نور چشم مایی شمع چون خوانم تو را

هم ادب نبود که گویم آفتاب انجمن

روی تو شمعی‌ست کز انوار قدس افروختند

چشمهٔ خورشید باید شمع رویت را لگن

تا خیال قامتت بر چشمه چشم همام

سایه‌ای افکند فارغ شد ز سرو و نارون