گنجور

 
همام تبریزی

نیاید در قلم یارا حدیث آرزومندان

اگر صد سال بنویسم بود باقی دو صد چندان

در این آتش که من هستم زمانی دشمنت بادا

که حالی آب گرداند وجودش گر بود سندان

نیم آن کز تو برگردم فراقم گر کشد یا نه

به زخم از یار برگشتن نباشد مذهب رندان

ز خاک استخوان من دمد بوی وفاداری

نباشد دوستانت را وفای شست پیوندان

مگر بر جان مشتاقان ببخشاید دلت ور نی

نه مردی سود می‌دارد نه تدبیرخردمندان

نمیدانم چه روی‌ست آن که هر جایی که بنمودی

زحیرت عقل می‌گیرد سر انگشت در دندان

میان روضه با رضوان چو بی روی تو بنشینم

در آن ساعت چنان باشم که با اغیار در زندان

به محشر دیدهٔ آدم شود از دیدنت روشن

در آن مجمع که اندازد نظر بر روی فرزندان

تمنا یک نظر دارد همام از گوشه چشمت

امید بندگان باشد به الطاف خداوندان