گنجور

 
همام تبریزی

زهی مقبل که شد پیش تو مقبول

بود دایم به سودای تو مشغول

گر از رویت نیابد عقل نوری

ز بینایی شود جاوید معزول

مثال روی تو با دیدۀ ما

مثال آفتاب و چشم معلول

حیات جاودانی آن کسی یافت

که شده از تیر مژگان تو مقتول

چه حاصل اهل حکمت را ز تحصیل

چو غیر از گفت و گویی نیست محصول

گر از عشقت کنم شکلی تصور

نه جنس و فصل ونه موضوع و محمول

همام از عشق گوید داستان‌ها

که با معشوق نتوان گفت معقول