گنجور

 
همام تبریزی

ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل

دل به لبت داده‌ام جان تو و جان دل

بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین

تا بنماید تو را حال پریشان دل

دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو

در عقبش کرد جان میل به زندان دل

فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست

مهر تو آرام جان درد تو درمان دل

دعوت کفرم کند موی تو هر ساعتی

تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل

زان لب همچون نبات منبع آب حیات

شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل

دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را

تارک گردون شود غاشیه گردان دل

هست حیات همام صحبت صاحب‌دلان

وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل