نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش
که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
هوس شکار دارد منم از جهان و جانی
وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد
سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
شدم آن چنان ز مستی که به دوش میبرندم
نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
قدمی به دیدن ما ننهد مگر به سالی
به مبارکی چو آید نبود دمی درنگش
سر ما و آستانش که کم از سگی نباشم
که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش
به همام التفاتی نکند ز کبر باری
سر صلح چون ندارد هوسی بدی به جنگش