گنجور

 
حیدر شیرازی

بیا که مردمک دیده غرقه در آب است

ببین که اشک روانم به رنگ عناب است

به یاد یار گل اندام، خار همچو سنان

به زیر پهلوی مجروح من چو سنجاب است

ز حال دیده ی بی خواب من چه غم دارد

ستمگری که ز جام غرور در خواب است

ز گریه مردم دریانشین دیده ی من

به حسرت گهری در میان غرقاب است

رخ منور دلبر به زیر سایه ی زلف

چنان که در شب تاریک نور مهتاب است

ز خط یار بپرهیز از آنکه خون ریز است

به زلف دوست میاویز از آنکه در تاب است

به کنج مسجد جامع، خوشا نماز کسی

که طاق ابروی یارش به جای محراب است

سرش به سرکشی و سلطنت فروناید

هر آن کسی که چو حیدر غلام اصحاب است