گنجور

 
حیدر شیرازی

آب کز دیده روان شد ببرد بنیادم

آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم

دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم

بهر دردانه به دریای محیط افتادم

مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند

تا عنان نظر از دست مصالح دادم

بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم

در شک افتم که مگر در طرف بغدادم

چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه

کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم

خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست

زآن در دیده به روی دگری نگشادم

هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال

پردهٔ اطلس گردون بدرد فریادم

جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو

ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم