گنجور

 
اهلی شیرازی

زان پری ما را دل دیوانه رسوا می‌کند

این چه رسوایی است این دیوانه با ما می‌کند

ای که می‌گویی ز افغان چند غوغا می‌کنی

من خموشم عشق او در سینه غوغا می‌کند

یار پروای شهیدان محبت کی کند

صدهزاران کشته است آنجا که پروا می‌کند

تا بسوزد خرمن صبر مرا آن شهسوار

نعل اسبش آتشی از سنگ پیدا می‌کند

لعل آن شیرین‌دهان را خنده هم در چاشنی است

قطع جانم آن لب شیرین نه تنها می‌کند

اضطراب من چو مرغ بسمل او را خوش بود

من به خون می‌غلتم و آن مه تماشا می‌کند

همچو آهو می‌رمند از عاشقان خوبان شهر

اهلی از این غم چو مجنون رو به صحرا می‌کند