گنجور

 
حیدر شیرازی

پادشاهی که به شب خلق جهان را خواب داد

دست صنعش طره ی مشکین شب را تاب داد

هر دم از دارالشفای شوق از بهر دوا

دردمندان را ز حکمت شکر و عناب داد

چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترید

از خداوندی خود روزی شیخ و شاب داد

ابر احسانش که عالم از کرم سیراب کرد

تشنگان عشق را دریای بی پایاب داد

اندرین طاق زبرجد رنگ، یعنی آسمان

در شب تاریک بهر روشنی مهتاب داد

بهر روز دل فروزان مشعل خورشید کرد

بهر نور شب نشینان پرتو مهتاب داد

شمع وحدت کآفتاب از عکس نورش روشن است

در شب تاریک غم در دشت معنی تاب داد

باغ را از برق خندان آتش اندر دل فکند

داغ را از ابر گریان لؤلؤ خوش آب داد

دست صنع و قدرت بیچون او در درج مهر

روز روشن چرخ را یک پاره لعل ناب داد

آتشی از مهر دُر با را ز گردون برفروخت

خنجر زرین خورشید فلک را تاب داد

رستم اندر گوشه ی میدان مردی گرم کرد

تا ز گردی و دلیری مالش سهراب داد

تا کند حکم کواکب چون منجم از رصد

تیر پیر چرخ را از مهر اسطرلاب داد

بنده ای را در زمانه خوار و بی آداب کرد

بنده ای را بی بهانه در جهان آداب داد

غافلان را در میانه دیده ها در خواب کرد

عاقلان را بر کناره دیده ی بی خواب داد

نامرادی را میان خاک و خاکستر نشاند

سرفرازی را سمور و قاقم و سنجاب داد

کافران را از ندم بت داد و زنار و صلیب

مؤمنان را از کرم سجاده و محراب داد

هر که در طاعت دو تا قامت نشد همچون کمان

بر مثال تیر از پیش خودش پرتاب داد

سجده کن پیش مسبب زآن که نبود بی سبب

گر مسبب بنده ای را در جهان اسباب داد

چون به غار اصحاب کهف ایزد تعالی خواستند

از خداوندی خود دولت بدان اصحاب داد

ساکنان غار عزلت از لقا در خواب کرد

تشنگان راه وحدت از عطا جلاب داد

عرش را از عزت خود این همه تعظیم کرد

فرش را از قدرت خود این همه اعجاب داد

پادشاهی کو در وحدت به روی کس نبست

از در خود خلق را امید فتح الباب داد

نازنینان ریاحین چهره را شاداب کرد

نوعروسان چمن را زلف مشکین تاب داد

در بر دوشیزگان باغ و مستان چمن

جامی از وحدت به دست لاله ی سیراب داد

نامداری را ز شوکت داد سیم بی شمار

سوگواری را ز حیرت اشک چون سیماب داد

گرچه قلاب است این دنیای دون بی وفا

نقد جمله مردمان در دست این قلاب داد

چرخ چون دریای دولاب است، زودش درنورد

زآنکه می خواهم ازین دریای چون دولاب داد

آنکه دعوی کرد بی معنی و غرق جهل بود

با سر و ریش مرصع جان در آن غرقاب داد

عقل و فهم و هوش و هنگ و دانش و تدبیر و رای

جسم و جان و علم و حکمت از کرم وهاب داد

طبع شعر و اعتقاد خوب و ایمان درست

شکر کن حیدر که از فضلت اولوالالباب داد