گنجور

 
هلالی جغتایی

چنان بلند نشد سرو ناز پرور او

که سرو ناز تواند شدن برابر او

ز نوبهار رخش آفت خزان دورست

هنوز تازه دمیدست سبزه تر او

بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل

چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او

رقیب کیست که او را سگ درش خوانم؟

اگر براند از آن کوی، من سگ در او

بنیم جرعه که در بزمش اتفاق افتد

فراغتست مرا از بهشت و کوثر او

چو گفتهای هلالی بوصف تازه گلیست

ز برگ لاله و نسرین کنید دفتر او