گنجور

 
هلالی جغتایی

ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او

مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟

هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من

وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او

مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش

چو یعقوب و زلیخا هر طرف صد مرد و زن با او

تنم چون رشته ای شد زان قبا گلگون و خوش حالم

که باری می توان گنجید در یک پیرهن با او

من و کنج غم و روز سیاه و خون دل خوردن

کیم، تا می خورم شبها در اطراف چمن با او؟

بتن در صحبت خلقم، بجان در خدمت جانان

عجایب خلوتی دارم میان انجمن با او

هلالی، از کمال شعر، دارد منصب شاهی

که شور خسروست و نازکی های حسن با او